الان رسیدم منزل . امروز پدرم حاج علی دنبال کارهای من بود تا از امید مروج مفتخور بخیر و خوشی جدا بشم. امید امروز خودشو کشت به اندازه ۱۰۰۰ نفر زبان ریخت و حرف زد و خواهش و تمنا . ولی پدرم اصلا کوتاه نیامد که نیامد . منهم هیچی نگفتم . از دستش خسته شدم . بیکاره مفتخور همه هیکلش زبان است .
امروز می خوام استراحت کنم . و شب برم گردش و کمی بگردم . تا بعد...
چرا بر نمی گردی ایران .؟
بخوبی و خوشی می گذره رویا .
روزگاره بدی است . خیانت همه جا موج میزنه .
خیلی به اعصاب خودت فشار نیار . هر چیز که پیش آید خوش آید .